Wednesday, March 31, 2010

خانواده همياران آمريكا، نگاهي ابزاري به دين


مردمان آمريكا همواره ميان گزينش يا اختلاط دو مفهوم مدرنيت و دين سرگردان بوده اند. دكتر جرج تيلر كه داراي كلينيك تخصصي سقط جنين بود، در 67 سالگي توسط اعضاي جريان مسيحي مبارزه با سقط جنين در آمريكا ترور مي شود، از سويي ديگر حزب «حامي انتخاب» آمريكا بر اساس حمايت از آزادي سقط جنين شكل مي گيرد. در ايالت كاليفرنيا ازدواج همجنس بازان قانوني اعلام شده و در ايالت مين با آن به شدت برخورد مي شود. اين نوع سرگرداني در راس هرم قدرت آمريكا نيز به صورتي نامحسوس ديده مي شود.
اگر قطب سكولاريسم را در نقطه شمالي ايالات متحده و قطب بنيادگراي افراطي را در نقطه جنوبي متمايل به آمريكاي لاتين قرار دهيم، نيويورك را مي توان منطقه متعادل معرفي كرد كه خود را درگير اختلافات مذهبي نمي كند. اما دين همواره از حاشيه نشين ها به متن جامعه وارد مي شود. كودك روستايي به نام كارتر كه روزي در كليساي شهر كوچك كويينز مشغول كار بود، سال ها بعد با حمايت فرقه مسيحي باپتيست جنوبي، رئيس جمهور آمريكا شد. جف شارلت نويسنده كتاب « خانواده، بنيادگرايي نامحسوس در قلب قدرت آمريكا» در سال 2008، مدعي است كه پس از پايان جنگ جهاني دوم در مقابل حركت هاي نازيسم، افرادي چون پت رابرتسون موسس رسانه سخن پراكني مسيحيت، جري فالويل موسسه حزب اخلاق حداكثري، خود نويسنده مقاله و ديگر اعضاي اصلي فرقه باپتيست جنوبي، شبكه اي به نام همياران راه انداختند كه هدف اصلي آنها احياي بنيادهاي ديني در بدنه سياست گذاري كاخ سفيد بود. شعارهايي از جمله : دولت آمريكا مظهر خدا بر روي زمين، ايمان به خدا و اعتماد به پول آمريكايي، وفاداري و تعهد به دولت از وظايف الهي مومن سرلوحه ادبيات اين فرقه بود.
جرقه تاسيس اين شبكه از آنجا بود كه سناتور فرانك كارلسون، آيزنهاور را متقاعد كرد كه براي قدرت يافتن جمهوري خواهان شبكه اي از نيروهاي انساني را در سراسر نظام هاي سياسي جهان تعريف كند. بسياري از ديكتاتوران آن موقع نيز همچون دين ديم از ويتنام، هيلا سلاسي از اتيوپي، پارگ چونگ هي در كره جنوبي، كوستا سيلوا در برزيل، سرتيپ سوهارتو از اندونزي و ديگران به حمايت از اين شبكه پرداختند. اينان با طرح جمهوريت به دنبال ثبات قدرت سياسي خود بودند. جيمي كارتر و پس از او هيلاري كلينتون با پيوستن به اين خانواده رهبري فكري آن را برعهده داشتند. رهبراني كه همواره حضور حلقه باپتيست را در راس اين خانواده حفظ كردند. در سال 1985 پروژه تفسير كتاب مقدس به دستور جورج دبليو بوش كليد زده شد تا مانيفست اعتقادي خانواده همياران كه بزرگترين رهبران سياسي جهان را در خود داشت نوشته شود. در اين پژوهه به سادگي عيسي مسيح از اول شخص به سوم شخص تقليل يافت و واژه خانواده به عنوان يك اصطلاح خاص و استثنايي در آن برجسته شد. خانواده اي كه اعضاي آن جامعه اي الهي را تشكيل مي دهند و قانون اين جامعه نيز مبتني بر دستورات كتاب مقدس است.
جف شارلت در پانلي كه در ژوئن سال گذشته ارائه كرد به بررسي گزاره هاي اين مانيفست پرداخت. او ردپاي انديشه هاي كارتر، آن كودك روستايي خدمتكار كليسا را در تمامي بندهاي اين مانيفست پيدا مي كند. به اعتقاد شارلت، ‌كارتر بسيار هوشمندانه با گنجاندن بنيادهاي ديني خود در اين كتاب، ظاهري كاملا سكولار و مدرنيت نيز به خود مي گيرد. او براي توجيه تشكيلات خانواده همياران، كلمه خانواده را به عنوان الگوي زيست مسيحي عرضه مي كند.
شارلت 36 ساله، مورخ و روزنامه نگار آمريكايي است كه پدرش يهودي و مادرش مسيحي است. او در دو مجله معتبر خانواده همياران يعني هارپر و رولينگ استون فعال بوده و كتاب مشهور «كشتن بودا» را در سال 2004 نوشته است. كشتن بودا نقطه عطف سرگرداني ميان دين و تجدد آمريكايي است. او در اين كتاب به دنبال افشاي بدعت هاي دروغين تفاسير جديد از بخش هاي مهاجرت و يونس كتاب مقدس است. مهمترين نكته اي كه شارلت همواره بر آن دست مي گذارد و منجر به اختلاف نظر او با اعضاي خانواده همياران گرديده، ‌موضوع عدم تناسب مفهوم خانواده با متن كتاب مقدس است. به اعتقاد شارلت انسان بدون گرايش ها و تمايلات اجتماعي خود،‌ مخاطب اصلي كتاب مقدس است. اما تفاسير متعددي كه در سال هاي اخير از كتاب مقدس ارائه مي شوند حامل اين پيام هستند كه در فرهنگ عامه دين، خانواده، شبكه انساني و سازمان است كه بايد مورد اطاعت و فرمانبرداري قرار گيرد. همچون مقاله ليندسي مايكل با عنوان «ايمان در سالن قدرت» كه به نقد انديشه شارلت مي پردازد. در ميان اعضاي خانواده باپتيست، تنها شارلت است كه با دغدغه حفاظت از دين با نگاهي كاملا سكولار و با اتخاذ مشي انسان محور، به نقد مانيفست خانواده مي پردازد.
شارلت معتقد است كه مانيفست همياران با تكيه بر دو مفهوم «مردان كليدي» و «دين»، مسيح را در جهت تثبيت نظام سرمايه داري در جهان علم كرده است. مردان كليدي همان نمايندگان خدايند كه همواره در پشت پرده تصميمات سياسي دولت آمريكا قرار دارند تا به بهانه دفاع از بنيادهاي ديني، منافع خود را حفظ كنند. نظريه شارلت مشهور است به «عيسي مسيح به علاوه هيچ» كه مبتني است بر تعريف غير مغرضانه مفاهيم بر اساس آموزه هاي اصيل مسيحيت، نه نگاهي ابزاري به آن كه در نهايت به كشتن بودا منجر شود.

Wednesday, March 17, 2010

اوباما و بنيادهاي ديني



موضوع امكان يا امتناع بنيادگرايي كاخ سفيد، مسئله اي است كه در دهه اخير بسياري از اذهان را به خود مشغول كرده است. كشوري كه بنيادگرايان اسلامي را تروريست خطاب مي كند، آيا ممكن است كه خود نيز دچار نوعي بنيادگرايي افراطي ديني شده باشد. كارن آرمسترانگ در كتابي با عنوان «بنيادگرايان سياسي آمريكا، چه كساني اند و چرا از اوباما نفرت دارند؟» به دنبال اثبات اين مسئله است كه بنيادگرايي آمريكايي ريشه در حضور رهبران جمهوري خواه در صدر مناسب سياسي داشته و اوباما شخصيتي است كه حضور او منافع آنان را به خطر مي اندازد. نويسنده كتاب با پيچيده خواندن مسئله بنيادگرايي در آمريكا، آن را نه يك حزب و نه يك جريان سياسي مشخص، بلكه بنيادگرايي را ريشه در بحران فرهنگ و هويت شهروند آمريكايي مي داند كه با تمسك به سنت به دنبال رهايي از پوچي و مدرنيت است. در يك كلام آرمسترانگ بنيادگرايي را به معناي پاسخ وحشت زده در مقابل مدرنيت تعريف مي كند. او شهروند آمريكايي را  در ميان هياهو و جيغ و داد روزانه ترن هاي هوايي و اتومبيل ها و صداي شليك گلوله  مي بيند كه تنها به بنيادهاي ديني خود پناه مي آورد. اما در اين ميان، بنيادگرايي سياسي راهي است براي اغواي اين مردمان فراري. حكومتي كه سنت ها و اديان مردم را مستمسك توجيه جنايت هاي خود قرار مي دهد از نگاه آرمسترانگ، همان حكومت بنيادگراست.
نوشتن چنين كتاب ها و ساختن فيلم هايي عليه نگاه بنيادگراي جمهوري خواهان مسئله جديدي نيست، اما توجيه عملكرد دموكراتها به نام مدرنيت و ضدبنيادگرايي، مسئله اي است كه در اين مقال بيشتر به آن پرداخته مي شود.

ابتدا به دو سخنراني آقاي اوباما يكي پيش از انتخاب او به عنوان رييس جمهور و ديگري در ماههاي اخير اشاره مي كنم. سخنراني اول او در مورد ن‍ژاد آمريكايي يك ماه پيش از راي آوردن و سخنراني دوم در رابطه با بحران اقتصاد جهاني است.
در سخنراني خود در مورد نژاد آمريكايي، اوباما به دنبال آن است كه با اثبات نژاد غيرآمريكايي خود، فهرستي از تبرئه هاي گوناگون را نسبت به عملكرد دولت هاي پيشين ارائه كند. اين سخنراني كه به «DNA اوباما» مشهور است، به دنبال آن است كه در نهايت بگويد اتحاديه جديد و مكمل آمريكا، صرفنظر از نژاد و تيره و قوميت شكل مي گيرد. اما تبرئه با استدلال نژاد غير آمريكايي، باز خود تاكيدي است بر يك نژاد پيشين برتر. اوباما با اين سخن باز به نوعي نژاد شر و خير را كه از اساس هاي تفكر بنيادگراست مطرح مي كند.
در سخنراني ديگر در مورد اقتصاد كه در اتحاديه كوپر انجام داد، محور سخنراني قرار بود كه در نقد عملكرد اقتصادي پيشين آمريكا باشد. اما او هيچ گاه به نقد مستقيم نپرداخت و تنها با ظرح موضوع عقل صحيح اقتصادي، پيشنهادهايي از قبيل بيمه كردن بانك هاي سرمايه داري با نظارت و مسئوليت دولت را مطرح مي كرد. اين در حالي است كه آرمسترانگ در كتاب خود، آنگاه كه به معرفي لابي هاي بنيادگرايي پشت پرده سياست آمريكا مي رسد، بزرگترين سرمايه داران و شركت هاي مالي را نام مي آورد و همه آنان را در حزب مخالف اوباما قرار مي دهد. اما اوباما در سخنراني خود هيچ گاه از حضور چنين لابي در بدنه سياسي – كه در دولت او نيز حضور دارند – اسمي به ميان نياورد. اوباما حتي اشاره اي به خسارت هاي هنگفت وارد شده بر شركت هاي خصوصي در دو سال اخير اشاره نكرده و از بيان معايب دولت چشم پوشي مي كند.
اوباما در ادامه سخن خود، به آرمان ها و آرزوهاي ديرينه اش اشاره مي كند. حرف از ایده های توماس جفرسون کنفدرالیست و الکساندر همیلتون فدرالیست و تاثیرات این دو در شکل گیری نظام بانکی ایالات متحده ميزند. به اعتقاد او ايالات متحده جمهوري جواني است كه به دنبال يافتن راه تعادل ميان آرمان ها و واقعيت هاست. او آمريكا را منبع آرمان گرايي مي داند كه به دنبال تكامل است. اوباما شهروند آمريكايي را از آن جهت كه آمريكاييست ستود و او را صاحب غرور و افخار دانست.

فرهنگ لغت وبستر، بنيادگرايي را پايبندي به اصول اساسي و داشتن شاخصه اي ذاتي يا سنتي و ريشه دار تعريف مي كند. آيا سخن از اصول اساسي شهروند آمريكايي و خود مركز دانستن و احساس غرور نسبت به آن، نمي تواند نوعي بنيادگرايي باشد؟

Friday, March 5, 2010

احياگر عقل عربي



رئيس دانشگاه تگزاز در زمان اعطاي مدرك دكتراي او گفت: « شكي ندارم كه در آينده تو را بزرگترين جامعه شناس خواهم ديد».
سال 1913 در شهر كاظمين بغداد متولد شد و در سال 1950 در رشته جامعه شناسي انقلاب، مدرك دكتراي خود را از دانشگاه تگزاز آمريكا كسب كرد و در سال 1995 درگذشت.
دكتر سيد علي الوردي، را بسياري از نويسندگان عرب از جمله سلامه موسي، عبدالرزاق محي الدين به عنوان بزرگترين جامعه شناس تاريخ جهان عرب دانسته اند. علي الوردي را ابن خلدون دوم عرب نيز لقب نهاده اند،‌ چرا كه او بود كه روش جامعه شناسي ابن خلدون را در كتاب «شخصيت فرد عراقي» احيا كرد. اين كتاب در دهه هفتاد و در زمان اوج سلطه كمونيست هاي پان عربيسم همچون عبدالناصر نوشته شد و موج انتقادهاي بسياري را به همراه داشت. او انسان عراقي را همچون هر انسان ديگري در سراسر جهان عرب و ساير تمدن ها مي داند. او عراق را به عنوان نمونه مناسب براي بررسي و تعميم به ساير مناطق عربي مي دانست و ريشه شخصيت عراقي را متاثر از ارزش هاي بدوي، تمدني و جغرافيايي مي ديد. عرب گرايي افراطي كه در آن برهه زماني رواج چشمگيري داشت، از نظر علي الوردي هيچ معنا و ريشه اي ندارد. او قائل است كه تمدن ها در گذر زمان همواره در حال تغييرند و نمي توان هيچ گاه بر نژاد يا قومي دست گذاشت كه آنان مالكان آن تمدن و ديار به حساب آيند. مهاجرت هاي گسترده در طول 250 سال اخير ديگر جايي براي اين گونه بنيادگرايي هاي سنتي نمي گذارد. دكتر وردي در بحثي تاريخي و مفصل، وقايعي همچون طغيان رودهاي دجله و فرات، گسترش مرض طاعون در عراق را در دوره عثماني،‌مهمترين دلايل مهاجرت گسترده مردم عراق به ساير مناطق سرزمين عثماني همچون سوريه، لبنان، اردن و فلسطين و حتي مصر مي داند.
وردي شخصيت عراقي را را در تمام نقاط جهان مي بيند نه تنها در بين النهرين. او در كتابي ديگر به نام «پژوهشي در طبيعت جامعه عراقي» با رويكردي تاريخي به فلسفه پيدايش اقوام و فرق ديني در منطقه پرداخته و در اين كتاب با بهره گرفتن از روش جاحظ در معرفي تمدن ها ، سير تطور عقلي را اساس تغييرات اجتماعي و فردي قرار مي دهد، بر خلاف گرايش غالب كه مبنا را بر سير تطور سياسي يا اجتماعي مي دانند.  
در رابطه با موضوع انسان شناسي نيز دست نوشته هاي بسياري از او به جا مانده كه وصيت كرده بود پس از مرگش به چاپ رسد كه البته تا كنون كه پانزده سال از فوتش مي گذرد هيچ كدام چاپ نشده است. انسان شناسي او ريشته در تمام ابعاد ايدئولوژيكي، جغرافيايي، اقتصادي و اجتماعي بشري دارد. به عقيده او نمي توان پيدايش شخصيت انسان عراقي را بي ارتباط با مظاهر ديني و سنتي دوره عباسي دانست. نقش مناسبتهاي ديني همچون ميلاد نبي اكرم، يادبود روز عاشورا و از قبيل اين سنن در حيات انسان عراقي بسيار جدي است.
جنجالي ترين كتاب وردي كه همان باعث انزواي او در جامعه عراقي گرديد كتاب‌«آخوندهاي درباري و بحران عقل بشري» است. در اين كتاب علي الوردي با سبكي انقلابي به نقد تند برخي بزرگان دين كه راضي به بقاي سلطنت بودند پرداخته و آنان را به متهم به سكوت و وقوف در مقابل ظلم حاكمان و جهل بشري مي كند كه با مصلحت انديشي حفظ ظاهر دين در جامعه و بقاي وجوهات شرعي، عملكرد خود را توجيه مي كردند. اتهام ديگر او به بزرگان ديني عراق، آتش زدن به دامنه اختلافات فرقه اي شيعه و سني است كه به عقيده او اين اختلاف تنها يك اتفاق تاريخي است ميان امام علي (ع) و برخي صحابه كه بايد در همان تاريخ مي ماند، اما بزرگان مذهبي و درباري هر دو فرقه كه متاثر از سياست هاي حاكمان زمان خود بودند، مسبب گسترش آن شدند. البته وردي در اين كتاب آنگاه كه خود به نقل تاريخ مي پردازد،‌ حكومت اموي و در راس آن معاويه بن ابي سفيان را آغازگر نشر روحيه عرب گرايي و ناسيوناليستي عربي معرفي مي كند كه براي اولين بار در حكومت اسلامي ظلم هاي اجتماعي و اختلاف طبقاتي گسترش پيدا كرد. به عقيده وردي در زمان امويان بود كه واعظان ديني به عنوان مبلغان سلطنت در سرزمين هاي اسلامي فعال شدند و جيره و مواجب دريافت كردند تا با دلايلي فقهي، ظلم حاكم را توجيه كنند. او ريشه تمام اين مصائب را حب نفس دانسته در حالي كه آنان در درون خود،‌عملكردشان را «مصلحت براي اسلام و مسلمين» مي نامند و خود را راضي مي كردند. دكتر وردي در اين كتاب از جملات ابن خلدون و ماكياول بسيار بهره برده است.
با نگاهي جامع به جريان هاي سياسي و فكري صد ساله اخير عراق مي توان اين گونه برداشت كرد كه در مقابل جريان چپگراي ماركسيست كه در نهايت با نام بعث بر سر قدرت آمد، ‌دو جريان فكري منتقد متولد شدند كه صدام حسين هيچ گاه اجازه رشد به آنان نمي داد. اولين جريان را مي توان اصلاح گري اسلامي دانست كه رهبري آن را سيد محمدباقر صدر برعهده داشت و بر اساس اصالت دين و احياي اسلام حركت مي كرد و دومين جريان را اصلاح گري اومانيستي ناميد كه رهبر آن سيد علي الوردي بود كه به اصالت عقل فردي انسان عقيده داشت. هر دو جريان از جنس روشنفكري انقلابي بوده و و در مبارزه با عامل ديكتاتوري بعثي، كمونيست و شريعت درباري مبارزه مي كردند. شهيد صدر را به دليل طرح اسلام سياسي  از حوزه علميه نجف طرد كردند و علي الوردي را به دليل سخن از ارزش خرد فردي انسان،‌ در فضاي دانشگاهي آن دوره كه تماما رنگ ماركسيستي به خود گرفته بود منزوي كردند.
ريشه هاي ظهور انقلاب اسلامي ايران را نيز مي توان در شكل گيري اين دو جريان فكري دانست. امام خميني كه در نجف با شهيد صدر در ارتباط بودند و در خاطرات آقاي شاهروي از بزرگترين شاگردان شهيد صدر آمده است كه امام از نوفلوشاتو در نامه اي به ايشان فرمودند كه ماندن شما در عراق صلاح نيست، شما مي توانيد به عنوان طراح انقلاب اسلامي يه ايران بياييد و در آنجا اقامت كنيد.
در خاطرات جلال الدين فارسي نيز آمده است كه يكي از مهمترين كتاب هايي كه دكتر علي شريعتي به آن استناد مي كرد و در شكل گيري روشنفكري انقلابي ايران نقش بسزايي داشت، كتاب «وعاظ السلاطين» دكتر علي الوردي كاظميني بود. گفته مي شود كه شريعتي بيشتر كتاب هاي وردي را خوانده و ادبيات او را به ميراث برده است.
وردي در كتاب «وعاظ السلاطين» مي گويد: « آنان كه بر موعظه و ارشاد لاهوتي و افلاطوني واعظان تكيه كرده اند بدانند كه اصلاح طبيعت بشر تنها با موعظه نيست، چرا كه ذات واعظ، خود معتقد به متن موعظه نيست. واعظان بالاي منبر از شريعت و پايين منبر به سبك سرمايه داران مرفه معيشت مي گويند» و در چندين جاي اين كتاب، وردي تاكيد مي كند كه: « به اين نكته دقت شود كه من واعظان دين را نقد مي كنم نه اصل دين را».
كتاب هايي را كه وردي تا پيش از انقلاب 1954 عراق نوشته است بيشتر جنبه نقد جريان هاي ديني در عراق را دارد و كتاب هاي او پس از اين تاريخ و با روي كار آمدن جريان ماركسيسم،‌ جنبه نقد اجتماعي پيدا مي كند كه در آن زمان نظريه اجتماعي وردي پيرامون طبيعت جامعه عراقي ارائه مي شود. وردي درد روشنگري عقلي داشت و فضاي اجتماعي عراق كه آغشته به تصلب هاب فكري و ديني و قوميتي بود، ‌او را به تكاپوي نقد وا مي داشت.
تا كنون بيش از پانزده كتاب و صدها مقاله در نقد افكار علي الوردي نوشته شده است، تا آنجا كه مثل معروف عراقي را به او نسبت مي دهند كه: «همچون ماهي خورده و خار شده ».
وردي اولين جامعه شناس عراقي بود كه با نقد شخصيت انسان عراقي، در كنار افرادي چون نصر حامد ابو زيد، عابد الجابري،‌ حسن حنفي، نجيب محفوظ و سايرين در جهان عرب دست بر نقش عقل فردي انسان يه عنوان يك انسان نه يك عرب و نه يك مسلمان مي گذارد.
پيش از نيم قرن گذشته وردي مي گفت كه: «عراقي ها بايد خود را تغيير دهند و پيش از هر گونه اصلاح اجتماعي به اصلاح انديشه خود بپردازند،‌چرا كه تجربه تاريخي تلخ عراق درس هاي زيادي به ما آموخت، كه اگر عبرت گرفته نشود تلخ تر هم خواهد شد. عراقي ها بايد دموكراسي را مطالبه كنند تا بتوانند آزاد فكر كنند و آزاد گفتگو كنند بدون آنكه طايفه اي يا قبيله اي يا فرقه اي از داخل يا خارج كشور بر نظر آنها اثر بگذارد.... ملت عراق بيش از هر سرزميني داراي تنوع قوميت و طايفه و فرقه است و براي تطبيق مباني دموكراسي بر اين جامعه ناچار به بررسي دقيق تاريخ سرزمين خود هستيم. اگر اين فرصت از دست برود ديگر تا سالها دست نخواهد آمد.»
 

بنيادگرايي آمريكايي ... چالش ايدئولوژي و سياست



«دو تعريف براي بنيادگرايي وجود دارد. تعريف اول كه رويكردي تاريخي است و به بنيادگرايي در آمريكاي شمالي اشاره مي كند كه در پايان قرن نوزده و ابتداي قرن بيستم متولد شد و تعريف دوم كه مفهومي بين الاذهاني در ميان جريان هاي متصلبي است كه با هرگونه تغيير در دين و سياست مقابله مي كنند.» اين تعريفي است كه كتاب «بنيادگرايي نوين» از بنيادگرايي مطرح مي كند. اين كتاب حاصل مطالعات چند نويسنده در دانشگاه دوسلدروف آلمان است كه در سال 1990 تاليف مي شود. در اينجا بنيادگرايي به عنوان وجه اي از تاريخ معرفي مي شود كه از آمريكاي شمالي آغاز شده و به اروپا گسيل مي شود و تا آنجا  پيش مي رود كه از مرزبندي لاهوتي و ايدئولوژيك خود عدول كرده و نمودي حقيقي در قالب جنبش ها و حركت هاي سياسي ظهوري مجدد مي كند. بنيادگرايي نوين داراي مباني اصيل اوليه و مباني ثانويه است كه اصالت آن را  پنج مولفه شكل مي دهد. اول عصمت كتاب مقدس از هرگونه خطا، دوم پاكدامني مريم مقدس،‌سوم رستگاري بشر توسط مسيح، چهارم اعتقاد به عروج جسد مسيح و در نهايت باور به بازگشت مسيح و برپايي حكومتي هزارساله تا روز قيامت. مباني ثانويه اين جريان كه رنگ و بويي امروزي دارد و همواره خواهان حفظ سلطه اين جريان بر جامعه آمريكاييست شامل دو محور ليبراليسم و عصري شدن است كه براي توجيه اين دو محور، تفاسيري جديد از متون ديني ارائه مي كند.
كتاب بنيادگرايي نوين با رويكردي تاريخي به نحوه پيدايش اين جريان در آمريكا مي پردازد. به اعتقاد نويسندگان اين كتاب، نوبنيادگرايان با نفوذ در محافل و دست بردن در متون ديني، فشاري رواني بر اذهان عمومي شهروندان آمريكايي وارد مي كنند كه به مرور منجر به پيدايش جنبش هاي محلي و ملي شده و با دخالت عناصر دين و اخلاق در عرصه سياست،‌ قوانيني در برخي ايالت هاي آمريكايي تصويب مي شود كه بارزترين آنها منع ترويج انديشه پيدايش و تكامل داروين است.
از مهمترين ويژگي هاي اين جريان كه باعث ترويج و انتشار هرچه بيشتر آن مي شد، ارتباط گسترده با رسانه هاي آمريكايي بود. در فاصله سال هاي 1910 تا 1915 مجله اي با عنوان «بنيادگرايان: گواه حقيقت» در شمارگاني ميليوني ميان تمام اقشار جامعه از اساتيد دانشگاهي و گروه هاي مردمي و رهبران ديني كنيسه ها توزيع مي گرديد.
اساتيد دوسلدروف در اين كتاب مدعي مي شوند كه بنيادگرايي از همان دوره پيدايش تا كنون همواره سعي بر حفظ حاكميت خود بر اذهان عمومي داشته است و حتي در دهه پنجاه كه مشهور به دوران سياه آمريكا يا همان دوره مك كارتي است نيز با رويكردي ليبرال به حمايت از سياست هاي ضدبشري دولت مي پرداخت. در آن دوران بنيادگرايان تمام سعي خود را در براندازي جريان هاي تازه تاسيسي چون چپ گرايان و جنبش هاي كارگري و  جنبش هاي انتقادي فرهنگي و فكري مي كردند. دوران مك كارتي همان تاريخ تلخي است در آمريكا كه هزاران شهروند بي گناه آمريكايي به جرم گرايش به كمونيست قرباني مي شوند. حال از زندان گرفته تا محروميت هاي مادي و معنوي همچون تهمت و افترا و ممنوعيت كار و قرار گرفتن در فهرست سياه سازمان اطلاعات آمريكا و ممنوعيت ثبت كارهاي فكري و تجري آنان كه در نهايت بسياري را وادار به مهاجرت به اروپا و آمريكاي جنوبي كرد، همچون چارلي چاپلين، جان اشتاينبك و ارنست همينگوي و ميلر و همسران كوري و ديگران.
سوالي كه نويسنده با خود مطرح مي كند اين است كه چگونه اين جريان بنيادگرا مي تواند اينچنين در آمريكا به قدرت برسد. آن هم با وجود تجربه شكست بنيادگرايي مسيحي در اروپا در پايان قرون وسطي و كمرنگ شدن نقش دين در زندگي سياسي و اجتماعي و فرهنگي اروپايي كه امروزه جامعه هاي سكولار را شكل داده است؟
اين رشد نوين بنيادگرايي تماما به مفهومي بر مي گردد كه نويسنده آلماني آن را كنيسه الكترونيكي مي نامد. به اعتقاد وي، در سايه عدم تاثير مستقيم آموزه هاي بنيادگرايي از طريق آموزش عمومي و روش هاي مذهبي كه در پايان، جدايي كامل دين از سياست را در عصر رنسانس به همراه داشت، جريان نوبنيادگرايي تمركز خود را بر تلويزيون و راديو و اينترنت مي گذارد، تا آنجا كه برخي كشيشان مسيحي، مشهورترين مجريان و سخنوران رسانه اي شدند. مانند «بيلي گراهام» و يا « گري فالويل» كه نماينده حزب اخلاق حداكثري نيز بود. همچنين بات رابرتسون كه مسئول شبكه راديويي مسيحي و كانديداي رياست جمهوري آمركا در سال 1988 بود. «جيم بيكر» مسئول ايستگاه راديويي «پرستش خدا» و جانشين او «جيم اسواگارت» نيز در اين دسته قرار مي گيرند. مطبوعات بنيادگرا نيز در كنار رسانه هاي صوتي تصويري فعاليت گسترده اي داشتند،‌ مانند مجموعه داستان هاي كودك «صليبي».
بنيادگرايان يكي از حاميان اصلي رونالد ريگان در دوره رياست جمهوري او در سال هاي 80 تا 88 بودند تا آنجا كه جري فالويل تفاهم نامه اي رسمي و علني ميان بنيادگرايان و جمهوري خواهان جديد منعقد مي كند. پيروان اين انديشه معتقدند كه دولت آمريكا رسالتي الهي براي جهان به همراه دارد و در بيانيه دوره اي با عنوان «صداي مسيحي» كه از سوي سازمان نئو راست گرا نوشته شده است اينچنين آمده: « آمريكا ملت و امتي است كه در همان زمان كوتاه تاريخ خود بزرگترين موهبت ها به آن شده و چه بسا آخرين سرزمين بزرگ براي ظهور ايمان باشد كه در ميان تمام ملل دنيا معروف به امت مسيح است و از اين مي توان فهميد كه آمريكا و ملت آن مورد هدف سوء شيطان قرار مي گيرد، آنگاه كه بنا باشد زمين و آنچه روي آن است بلعيده شود.»
عمده ترين نقش حمايتي بنيادگرايان در انتخاب رونالد ريگان در انتخابات رياست جمهوري،فعاليت گسترده قرارگاه راست گراي پروتستانتيسم از طرف مردان كنيسه و مجريان تلويزيوني و راديويي آنان بود. بنيادگرايي از زمان ريگان به عنوان يك روي ثابت سكه سياست آمريكا درآمد و ريگان در يكي از سخنراني هاي انتخاباتي خود گفت: « به عقيده من زمان بازگشت بركت و شكوه به سرزمين ما فرارسيده...آمريكا روزگاري را در نگراني از دست دادن نيروهاي ديني و اخلاقي خود و فراموشي ايمان و ارزش هايي كه منجر به خير مي شود مي گذراند ... اما سرنوشت اين گونه رقم زد كه موهبتي ما را فرا گيرد كه آزادي اراده و قدرت را براي ما به ارمغان آورد، مردم آمريكا اراده كردند و تصميم گرفتند كه براي جلوگيري از زوال طولاني بايستند... و امروز سرزمين ما تولدي دوباره در ظهور ايمان و آزادي همراه با احياي ملتي بزرگ شاهد است.» در زمان رياست ريگان، سازمانهاي بسياري از بنيادگراها همچون «اخلاق حداكثري» و «اتحاد آزادي» و «اتحاد محافظه كاران آمريكايي» و «پيمان آمريكايي ارزشهاي موروثي» و «صداي مسيحي» و «جنبش براي خانواده» تاسيس و فعال شدند.
از مهمترين شاخص هاي گرايش بنيادگرايي آمريكايي مي توان به ملي گرايي ديني افراطي، تاييد اقتصاد سرمايه داري (ليبراليسم جديد) و مالكيت خصوصي، دعوت به  بركناري دولت از فعاليت هاي اجتماعي و تمركز بر نقش حمايتي و نظارتي آن اشاره كرد.
 همچنان كه بيشتر مردم دنيا از دو زاويه خير و شر به مسائل نگاه مي كنند، بنابراين خيلي هم تصادفي نيست اگر شعار اساسي رئيس جمهور سابق آمريكا، رونالد ريگان، «امپراطوري شر» جماهير شوروي و اردوگاه سوسياليستي باشد و ايالات متحده آمريكا را نيروهاي خير بداند. و يا اينكه جورج بوش پسر نيز صيغه «محور شرارت » را به كار ببرد و تشكيلاتي مذهبي از مجموع هم پيمانان محافظه كار و نئومسيحي به همراه لابي صهيونيسم شكل دهد. و يا اينكه باراك اوباما اين گونه به مسلمانان اهميت دهد و در دانشكاه قاهره آيات قرآن بخواند. بنيادگرايي همواره ابزاري براي حفظ سلطه حاكمان و تشويش اذهان عمومي بوده است. بنابراين حضور چنين جرياني نه به ضرر آمريكا، بلكه دقيقا مطابق با اهداف بلند مدت اوست

Wednesday, March 3, 2010

کتابی که جهان را تکان داد


چند وقتی است که روزنامه لموند فرانسه در بخش فرهنگی خود، ستونی را با عنوان «کتاب هایی که جهان را تغییر دادند» بازکرده است. این روزنامه در یکی از شمارگان آخر خود در این بخش به مصاحبه با مورخ، نویسنده و اندیشمند فرانسوی جاک جولیارد درباره کتاب «مالکیت از آن کیست؟» پرداخته است. این کتاب نوشته پییر جوزف پرادون (1865 – 1809 ) می باشد که در سال 1840 آغازگر درگیری های سیاسی و فکری و کارگری شد و اعتبار کتاب بدان است که تاریخ چاپ آن مصادف با دوران شکل گیری جنبش های مردمی است.
جاك جوليارد ابتداي سخن را به توضيح جمله مشهور پرادون در اين كتاب مي پردازد:«مالكيت همان دزدي است». به اعتقاد جوليارد اين جمله دوپهلو هم به دليل ترجيح مصرف بر مالكيت، محل زايش مكتب ليبراليسم انگلستان و هم به دليل مطالبه حقوق انساني مولد جريان جنبش هاي سوسياليستي اشتراكي شد. هر چند جان لاك پدر ليبراليسم هیچگاه به توانایی پرادون اقرار نكرد.
بيشتر تكيه جوليارد بر تناقض گويي هاي حكيمانه پرادون است. به اعتقاد او با مطالعه گزیده ای از نوشته های پرادون می بینیم که هم علیه و هم له تبادل آزاد کالا، فدرالیته و حرکت های توده ای و غیره صحبت می کند. ريشه تناقض گويي هاي پرادون از آنجا ديده مي شود كه سوسیالیزم قرن نوزده بر دیالکتیک چهارگانه هگلي استوار بود، در حالی که پرادون بر خلاف مارکس با دیالکتیک هگلی با سه سوال چالشی مخالفت می کند و در نهایت تناقض آن را ثابت می کند. تناقض او مبتنی بر نسبی بودن زمانی دیالکتیک بود که نهایتی نداشت، او ديالكتيك خود را كه محرک تاریخ و اندیشه بود در مراحلی پیوسته مشاهده می کرد، که همان دیالکتیک فرانسوی است که فیلسوف فرانسوی پاسکال به بهترین شکل آن را ارائه کرد و پس از او سوریل راهش را ادامه داد ...
جوليارد تناقض را در عملكرد پرادون نيز مي ديد چرا كه اگر نگوییم او تنها روشنفکر سوسياليست چپ، از معدود روشنفکرانی بود که هم در ارتباط با جامعه کارگری و هم در مسیر نوآوری و استنباط فکری خود بدور از توده حرکت  می کرد.
جوليارد اين عدم گرايش به توده پرادون را از آنجا ثابت مي كند كه پیش از یک سال مانده به درگذشتش، سال 1864 کتابی با عنوان « پیرامون قدرت سیاسی طبقه کارگر» نوشت که به بررسی بیانیه 60، نوشته شده توسط شصت کارگر می پرداخت که مشهورترین آنان نقاش پاریسی، هنری تولون بود که تولون و دوستانش در جنبش کارگری، نامزدهایی را برای حضور در انتخابات معرفی کردند ... بیانیه کارگران شهادت نامه موثق و مهمی بود که ثابت می کرد طبقه کارگر بیدار است و از هویت و حقوق خود دفاع می کند، این اتفاق جدید بود و پرادون نیز به اهمیت ان واقف. کارگران حرکت خود را در ژانویه 1848 آغاز کردند و در مرحله اول با سرکوب و ارعاب شدید روبرو شدند، اما در گام بعد پرادون خود به نوشتن بیانیه دست زد. در آن روزها هنوز نامی از مارکس به میان نیامده بود. این بار پرادون در بیانیه خود که بیشتر شبیه یک مقاله علمی بود، شرایط دستیابی به سلطه را – همچون مارکس - بیداری توده خواند، که این همان راه تحقق حاکمیت ملی و تطبیق آن بر زمین است. البته پرادون در همان ایام با نامزدهای انتخاباتی نیز به اختلاف رسید زیرا معتقد بود که انتخابات همچون انقلاب ها فریبنده اند. جوليون مي گويد: «شاید بهتر باشد که بگویم پرادون همواره همراه با كينه اي در دل زندگی می کرد که این كينه از سلطه طلبي ناشی می شد نه مالکیت.»
او ادامه مي دهد: «...البته پرادون از خود کارگران هم روحیه کارگری بیشتری داشت چرا که خود او بود که مشارکت در کار را پیشنهاد داد، او بود که گروه های کوچک کارگران را توانا در مدیریت امور شخصی خود می دانست تا این گونه پیمانکارانی را پرورش دهند و با مشارکت و تعاون، طرح های کوچکی را به سرانجام رسانند. مشارکتی که او بیان می کرد با مشارکت دولتی تفاوت داشت چرا که هر جا نامی از دولت بیاید، وجود اهرم فشار و زور و جبر نیز اجتناب ناپذیر است، که به اعتقاد پرادون منتهی به استبداد و شورش و ناکارآمدی کارگران خواهد شد ... دولت بايد بگذارد بانک های کارگری فعال شوند و تنها سرمایه اولیه را تامین کند. این دقیقا همان نظریه ای است که محمد یونس برنده جایزه صلح نوبل 2006 در قالب میکروسیستم های مالی اعتباری ارائه کرد. البته من اعتقادی به این گفته پرادون ندارم و آن را بی فایده می دانم، زیرا تنها چیزی که در نظام پرادونی مولد ارزش است، کار می باشد و کار. پرادون آدمی متوهم و خیال پرداز است.»
جوليون اين خيال پردازي را ريشه در نوعی سوسیالیسم آنارشیست ظهور يافته در جنگ جهاني دوم مشهور به فدرالیسم گارسیا مي داند که از باکونین در مقابل نظریه مارکس دفاع می کرد. پرادون و همچنین فوریه خواستار تحقق شهر بر اساس سوسیالیسم کوهستانی بودند، همچون نظام شیردهی روستایی که برای استفاده گروهی از شیر تولید شده به کار گرفته می شد. هدف این روش تنها کار گروهی و مشارکتی نیست و گروهی بودن برای احقاق حقوق فردی و تضمین آینده فرد است.
به اعتقاد جوليون نتیجه اين آنارشيسم چیزی جز سلطه گروهی خاص بر مردم نشد. سلطه اي كه به اعتقاد خود پاريون حتی اگر از سوی فردی بر فرد دیگر هم باشد، باز برخلاف کرامت انسانی است. به همين دليل برخلاف اعتقاد پاريون به آنارشيسم، پايان نظريه او به سلطه ختم شد و او را پدر آنارشيسم دانستند.
در پايان جوليون به اخطار مهمي كه پاريون در مقابل شعارهايي از سوي دولت همچون «آموزش رايگان اجباري»، «دولت خدمت گذار»، «دولت نماينده خدا بر ملت» و ... اشاره مي كند و مي گويد: «پرادون از هر ابزاری که بیم آن می رفت منجر به تسلط دولت بر امور مردم و مداخلات خودسرانه آنها شود، اجتناب می ورزید.»
پرادون بیش از هر کس مورد انتقاد و تاویل نابجا از نظریاتش قرار می گرفت. شاید امروز بهترین زمان برای بازبینی آرای او و ارائه نظر در مورد مکتب پرادونی باشد. جوليون مصاحبه خود را با اين جمله پايان مي دهد:«نظریه پرادون، نگرش و خواسته ای برای ایجاد جامعه ای مستقل و دارای حق سلطه بر خویش است که در همان حال با ارزش های روحانی آمیخته است.»

Monday, March 1, 2010

پرداخت غرامت صدمیلیارد دولاری به اسرائیل


در تاریخ 8/1/2008 ، سازمانی به نام سازمان جهانی یهودیان عرب تاسیس گردید و شروع به عضوگیری کرد. اعضای آن یهودیانی بودند که از کشورهای عربی در سال های اخیر به دلایل مختلف از قبیل جنگ اعراب و اسرائیل فرار کرده اند. حال با نگاهی کاملا از روی تسامح این سوال ایجاد می شود که سران عرب در مقابل غرامت صدمیلیادر دولاری که رژیم صهیونیستی برای یهودیان عرب مطالبه کرده است، تسلیم می شود یا نه؟ تا آنجا که کنیست صهیونیست در تاریخ 22/2/2010 به قطعي شدن قانون تعویض یهودان عرب اقرار می کند.
پنج سال پيش گردهمایی در پاریس با حضور سازمان جهانی یهودان عرب به همراه موسسه عدالت برای یهوديان سراسر جهان برگزار شد كه در آنجا اعضاي اين گردهمايي به عنوان نمایندگان یهودیان نه کشور عربی به دفاع از حقوق آنان سخن گفتند. اخبار حاکی از جدیت رژیم صهيونیستی بر مطالبه املاک یهودیان عرب است که در مقابل آن اعطای زمین هایی از خاک فلسطین یا پرداخت صد میلیارد دولار را يه نشست سران عرب پیشنهاد داده است. از سویی دیگر وکلا و نمایندگان رژیم صهیونیستی در سازمان ملل به دنبال صدور قطع نامه ها و بیانه های رسمی برای تحت فشار قرار دادن سران عرب هستند. از هم اکنون رسانه های اسرائیلی به دنبال فضاسازی علیه جهان عرب در فضای بین المللی می باشند تا آنان را به عنوان ناقضان حقوق بشر و باقی ماندگان نازیسم معرفی کنند. در این میان وضعیت بحرانی جهان عرب از جمله اختلافات داخلی احزاب لبنان، انتخابات پرتنش پارلمان عراق، جنگ های داخلی یمن و اختناق سیاسی مصر نیز به تحرک بیش از پیش اسرائیل دامن زده است.
سران عرب در آخرین جلسه مشترک خود، توافق بر اعطای خسارت را به شرط دریافت خسارت در مقابل میلیون ها پناهنده فلسطینی آواره در سراسر جهان دانستند. شرط آنان بازگشت تمام پناهندگان بوده و پذیرش قانون بازگشت یهودیان عرب نیز منوط به توافق این شرط گذاشته شده است. این درحالی است که موضوع حق بازگشت فلسطینیان به سرزمین مادری خود، طی معاهده ژنو با حضور عبد ربه نماینده همین سران عرب و همچنین حضور یوسی بلن نماینده رژیم صهیونیستی مختومه اعلام شده است. پس چگونه است که امروز سران عرب در مقابل خواسته رسمی و قانونی سازمان جهاني يهوديان عرب(از دید سازمان ملل)، پیش شرطی ملغی شده را درنظر می گیرد که دیگر جنبه قانونی ندارد. اسرائیل به درستی همواره دست بر روی پاشنه آشیل های اعراب گذاشته تا اینچنین مطالبات خود را پیش ببرد. پس بسیار کوته فکری است که بخواهیم این حرکت رژیم صهیونیستی را قانونمند و منصفانه تعریف کنیم. این یهودیان عربی که در قانون بازگشت آنان - به اقرار کنیست صهیونیست - گفته شده است که آواره و فراری بوده اند، در این سالها از بهترین امکانات و حقوق شهروندی در سرزمین های اشغالی بهره برده اند و در مقابل، فلسطینیان آواره ای بودند که نه سرپناهی داشتند و نه کشوری به حمایت و سرپرستی آنان تن میداد.
امروزه دیگر ابزار گرم جوابگوی تداوم سلطه نیست و ابزارهایی چون طرح صلح خاورمیانه، ایران هراسی و این بار استفاده از بندهای رسمي قانون بین المللي است که رژیم صهیونیسیتی برای حفظ هژمونی خود بر منطقه بکار می بندد.  همچنین بهره گیری از اعتقادات دینی نیز که بزرگترین ابزار آنان در سال های اخیر می باشد. این که می گویند یهود به عنوان یک دین همچون سایر ادیان حق سکونت آزاد در هر منطقه ای را دارد و آقای اوباما در دانشگاه قاهره با خواندن آیات قرآن، مسلمانان را به صلح و سازش در منطقه فرامیخواند و اسلام ویهود را دو دین صلح طلب معرفی می کند. این گونه می خواهند به دنیا بفهمانند که دیگر دوران اسارت و فرار و مصادره اموال یهود در جهان توسط روسیه بزرگ و نازی ها و اعراب به سر رسیده و رژیم صهیونیستی به دنبال ایجاد امنیت و استقرار آنان در سایه ایجاد دولت اسرائیل است.
 بنابراین این که در جلسه ای داخلی، سران عرب بخواهند پاسخی قانونی به آنها دهند و امید به سازمان ملل و وکلای خود در آنجا داشته باشند، راهی است که سالها با شکست مواجه شده و تنها سیطره رژیم صهیونیستی و به دنبال آن ناامنی و جنگ های داخلی اعراب را در منطقه رشد مي دهد. جنگ هایی که هیچ گاه تمامی ندارند و هر روز در منطقه ای یا در عراق، یا لبنان و سوریه و آخرین بار در یمن هزاران قربانی می گیرند. و در آن سوی دیگر شهرک سازی های اسرائیل است که در آرامش تمام به کار خود ادامه می دهد.
 بنابراین بدون آنکه خود را فریب دهیم بپذیریم که در نهایت، این باز نیز اعراب خسارت را تا قران آخر پرداخت خواهند کرد بدون آنکه یک فلسطینی به وطن خود بازگردد.